از تو دوست عزیزم بی نهایت ممنونم که به تنهایی من سر زدی

عکس عاشقانه دختر رمانتیک و فانتزی

نظر شما باعث خوشحالی منه......................لطفا نظر بذارید





[ بازدید : 450 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 9 دی 1393 ] [ 20:19 ] [ masoume ] [ ]

📝


"نامه یک زن ایرانی به مرد هموطنش"


پیاده از کنارت گذشتم، گفتی: "قیمتت چنده خوشگله؟"

سواره از کنارت گذشتم، گفتی: "برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!"


در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود

در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود


زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی

در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من


در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی

در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو پشت سر من بلندگفتی: "زهر مار!"


در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت فحش خواهر و مادر بود

در پارک، به خاطر حضور تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم


نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده میدادی

من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی


مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!

تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است

من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده ام


عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی

عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد


من باید لباس هایت را بشویم و اطو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ

من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر


وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است


وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است

نه دیگر من به حقوق خود واقفم، و برای گرفتن برابری در مقابل تو تا به انتها استوار و مستحکم ایستاده ام زیرا به هویت خود رسیده ام، به هیچ وجهی از حق خود نخواهم گذشت


من با تو برابرم، مرد

احتیاجی ندارم که تو در اتوبوس بایستی تا من بنشینم

احتیاجی ندارم که تو نان آور باشی

احتیاجی ندارم که تو حامی باشی

خودم آنقدر هستم که حامی خود و نان آورخود باشم


با تو شادم آری، اما بدون تو هم شادم!

من اندک اندک می آموزم که برای خوشبخت بودن نیازمند مردی که مرا دوست بدارد نیستم

من اندک اندک عزت نفس پایمال شده خود را باز پس می گیرم


به من بگو ترشیده، هرچه می خواهی بگو. اما افتخار همبستری و همگامی با مرا نخواهی یافت تا زمانی که به اندازه کافی فهمیده و باشعور نباشی


گذشت آن زمان که عمه ها و خاله هایم منتظر مردی بودند که آنها را بپسندد و در غیر اینصورت ترشیده می شدند و در خانه پدر مایه سرافکندگی بودند


امروز تو برای هم گامی با من (و نه تصاحب من - که من تصاحب شدنی نیستم) باید لیاقت و شرافت و فروتنی خود را به اثبات برسانی


حقوقم را از تو باز پس خواهم گرفت. فرزندم را به تو نخواهم داد

خودم را نه به قیمت هزار سکه و یک جلد کلام الله که به هیچ قیمتی به تو نخواهم فروخت


روزگاری می رسد که می فهمی برای همگامی با من باید لایق باشی - و نیز خواهی فهمید همگام شدن با من به معنای تصاحب من یا تضمین ماندن من نخواهد بود

هرگاه مثل پدرانت با من رفتار کردی بی درنگ مرا از دست خواهی داد

ممکن است دوست و همراه تو شوم اما ملک تو نخواهم شد ...







[ بازدید : 245 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 3 بهمن 1396 ] [ 15:10 ] [ masoume ] [ ]


دست مرا محکم بگیر و ول نکن

من از بلندی روزهای بی‌تو می‌ترسم❤️






[ بازدید : 276 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 18 بهمن 1395 ] [ 10:52 ] [ masoume ] [ ]


با كسي كہ دوستش داري
شبها
مهربان حرف بزن
ما نمي دانيم چقدر هستيم!
ولي شب هميشہ هست
او بعدِ ما
شبها بايد بخوابد
نخواستي
نمان
ولي پيشِ چشمهايش خاطرہء
خوب بگذار





[ بازدید : 272 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 18 بهمن 1395 ] [ 10:43 ] [ masoume ] [ ]





[ بازدید : 435 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 9 آذر 1393 ] [ 15:59 ] [ masoume ] [ ]





[ بازدید : 447 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 9 آذر 1393 ] [ 15:58 ] [ masoume ] [ ]

M.M

عکس های جدید و احساسی 2015

امشب قرص هایم آلزایمر گرفته اند یادشان رفته خواب آورند نه یادآور





[ بازدید : 469 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 7 آذر 1393 ] [ 18:18 ] [ masoume ] [ ]

عکس های عاشقانه لاو از دختران زیبا





[ بازدید : 438 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 7 آذر 1393 ] [ 17:53 ] [ masoume ] [ ]

خاطره

عکس های عاشقانه لاو از دختران زیبا





[ بازدید : 460 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 7 آذر 1393 ] [ 17:50 ] [ masoume ] [ ]

داستانک

روزی مارتین با چهره ای بسیار غمگین به خانه آمد........................همسرش پرسید:
"مارتین چه شده ؟چرا ناراحتی؟"
مارتین با دلگیری خاصی گفت:"هیچی"
چند لحظه بعد همسرش در حالیکه لباسش را عوض کرده بود ولباس مشکی مخصوص عزا
پوشیده بود آمد.
مارتین با تعجب پرسید:"چی شده ؟جرا لباس عزا به تن کردی؟"
زن با گریه گفت:"نمی دانی ؟ او مرده!!"
مارتین پرسید :"کی"
همسرش گفت:"خدا!!"
مارتین با حیرت گفت:"این چه حرفیه که میزنی نکنه دیونه شدی؟"

همسرش با خونسردی پاسخ داد:"اگر خدا نمرده پس چرا اینقد غمگینی؟!!"




[ بازدید : 466 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 7 آذر 1393 ] [ 17:20 ] [ masoume ] [ ]